بعد از مدت ها می خواهم بنویسم از دل تنگی ها و بی قراری هایم. همیشه آرزویم بوده که بیشتر عمل کنم و تا انجا که می توانم بروم و حال می بینم که در گذشته بیشتر بی عمل بوده ام و ساکن. گرچه هیچ وقت مورد پسندم نبوده است. و اما دل تنگ و بی قرارم چون از خیل راهیان نور این بار جاماندم. آنقدر گناهکار بودم که سعادت دیدار مجدد نداشتم و همچنین نتوانستم به خودم بقبولانم که با این همه گناه بروم. آخر چه سود وقتی که می روم و خطاهای گذشته را جبران نکرده باز می آیم و شروع به خطاکاری میکنم. گرچه هزاران بار تردید رفتن یا نرفتن من رو کشت . آخر سر هم بهانه جشن بله برون خواهرم بهم کمک کرد تا تردیدها مرا رها کنند. گرچه میتوانستم در ایام نوروز بروم که نرفتم .چون....
هم اینک پشیمان نرفتن هستم و هزاران بار در هر لحظه آرزو می کنم که ای کاش حصارها را می شکستم و می رفتم . چقدر برایم تلخ و دردناک است به جمع آنهایی بروم که برایشان پیوستن به کاروان راهیان نور آرزویی بس محال بود و رفتند اما من که برایم همه چیر مهیا شده بود ماندم و بیشتر از پیش اسیر شدم. آری من اسیر متعلقات دنیوی شدم . ای کاش می رفتم. . اینک پشیمان لحظه های رفته ام. لحظه هایی که عقب بر نمی گردند . داغ این رفتن فقط با رفتن مجدد در امسال جبران می شود. البته اگر گذران عمر اجازه دهد.
برای سال جدید یک تصمیم مهم گرفته ام که دیگر کمتر در جمع بگویم و بیشتر عمل کنم و همچنین کمتر ساکن باشم . این آرزوی دیرینه را یا الان بدان جامه عمل می پوشانم و یا هیچ وقت دیگر.